روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند. ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد.
یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت: قرار نیست از شیر سریعتر بدوم. کافیست از تو سریعتر بدوم!
یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد
ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های
"فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
- من می خواهم با یکی از خانم ها .................. داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم
گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:
- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن
پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟
"مامان" گفت: نه ندارند
پسر که خیلی زبل بود گفت:
- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم
اصرار
پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت
مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به
"مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:
- چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟
پسرک با بی میلی جواب داد:
-
امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه
هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم
مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه
این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد
بعدا که پدر و مادرم
از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول
تو راه. و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد
وقتی برگشت آخر شب پدرم
و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد.
فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد
هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت
چهاربرادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند.
چند سال بعد، بعد از شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد فرستادن صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم ...
دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
سومی گفت: من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره...
چهارمی گفت: همه تون می دونید که مادر چه قدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و می دونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون چشماش خوب نمی بینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه.
رادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت:
میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه... من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.
مایک عزیز، تو برای من یک سینمای گرونقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو داره. ولی من همه دوستامو از دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام. هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم، ولی از این کارت ممنونم.
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم. من تو خونه می مونم، مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم.
ملوین عزیز ترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی .
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
قرار شد که مزرعه دار الاغ را روز بعد تحویل
بدهد. اما روز بعد مزرعه دار سراغ جک
آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»
جک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعه دار گفت: «نمی شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
جک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعه دار گفت: «می خوای باهاش چی کار کنی؟»
جک گفت: «می خوام باهاش قرعه کشی برگزار کنم.»
مزرعه دار گفت: «نمی شه که یه الاغ مرده رو به قرعه کشی گذاشت!»
جک گفت: «معلومه که می تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی گم که الاغ مرده است.»
یک ماه بعد مزرعه دار جک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
جک گفت: «به قرعه کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.»
مزرعه دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
جک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره برداری هست.
کوروش بزرگ (۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، همچنین معروف به کوروش دوم نخستین شاه و بنیانگذار دودمان شاهنشاهی هخامنشی است. شاه پارسی، بهخاطر بخشندگی، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایهگذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن بردهها و بندیان، احترام به دینها و کیشهای گوناگون، گسترش تمدن و غیره شناخته شدهاست.
ادامه مطلب ...
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. …