ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ رو تجربه کنه خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام شده ؟ خدا گفت نه شما 43 سال و دو ماه و 8 روز دگه عمر میکنید .
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد ( کشیدن پوست صورت ،تخلیه چربیها ،عمل سینه ها و . . . ).او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه ....!!!
از اونجایی که زمان بیشتری برای زندگی نداشت تصمیم گرفت که از این موقیعت بیشتر استفاده کنه و بعد از آخرین عملش از بیمارستان خارج شد .
در وقت گذشتن از خیابان و در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد .وقتی با خدا روبه رو شد پرسید : من فکر کردم شما گفتید من 43 ساله دیگه فرصت دارم چرا شما منو از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید ؟ خدا جواب داد : من چهره شمارو تشخیص ندادم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هیچ وقت سعی نکنید خودتان را تغییر دهید شاید . . . . . .
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد ،او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد ، او ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت ، تا شاید نشانی از کمک بیاید اما هیچ چیز بهد چشم نمی آمد .
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت کند ،روزی پس ار آنکه از جستوجوی شکار بازگشت خانه کوچکش را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود ،بدترین چیز ممکن رخ داده بود ،او عصبانی و اندوهگین فریاد زد : خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی ؟
صبح روز بعد او با صدای کشتی که به ساحل نزدیک میشد از خواب برخاست ،آن کشتی می آمد که او را نجات دهد .
مرد از نجات دهندگانش پرسید : چطور متوجه شدید که من اینجا هستم ؟ آنها در جواب گفتند : ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم !