جزیره دانلود گرگانیان

جزیره دانلود گرگانیان

آموزش و ترفند ، نرم افزار ، پرسپولیس ، تم موبایل ، کد اپدیت انتی ویروس
جزیره دانلود گرگانیان

جزیره دانلود گرگانیان

آموزش و ترفند ، نرم افزار ، پرسپولیس ، تم موبایل ، کد اپدیت انتی ویروس

برف و درختی که شکست

دیشب از نیمه شب تا صبح همین جور یک ریز برف آمد. آمد و نشست روی زمین، روی درختها، لبه‌ پنجره ‌ها و هرجای دیگری که می‌تونست. وقتی پنج ونیم صبح از سر کار زدم بیرون همه جا یک دست سفید شده بود و غیر از جاهایی که ماشینهای برف‌روب تمیز کرده بودند، بقیه جاها حتی ردپای یک موجود زنده هم به چشم نمی‌آمد. جلوی در جایی که کار می‌کنم یک درخت جوان بین درختهای پیر و بزرگ هست. نمی‌دونم اونجا چی‌ کار می‌کنه! اگر درختها پا داشتند و راه می‌رفتند، فکر می‌کردم حتما گم شده و راهش رو عوضی اومده! ولی قضیه اینقدرها هم شاعرانه نیست. این درخت جوان شاخه‌ها و تنه‌ی قوی نداره، واسه همین زیر سنگینی برف سفید و قشنگ از کمر تا شده بود و نوک شاخه‌های بلندش می‌خورد به زمین. یکیدو تا از شاخه‌هاش تاب نیاورده و زیر بار برف قشنگ و سفید شکسته بودند. من یک دفعه نمی‌دونم چه مرگم شد که شاعر شدم! رفتم زیر درخت. خیلی آروم تنه‌اش رو تکون دادم. گرته‌های برفی که روش نشسته بودند یک باره ریختند روی سر من و روی تن زمین. باز هم یک تکون دیگر. یک دفعه درخت پا شد و سر پاش ایستاد. من هم نیمه سفید و نیمه خاکستری اومدم تا از دور به شاهکار دستهای ناجی خودم نگاه کنم! در فکر و خیال خودم بودم، خیلی شاعرانه! که یکی از دوستام از دور و با خنده داد زد : ''تو این خیابون از این درختها زیادن! اگه بی کاری و خیلی حس عاشق طبیعت بودن می‌کنی، برو یه حالی به همه‌شون بده!''...بدون اینکه به صدا توجه کنم، برگشتم سمت چپم رو نگاه کردم. در امتداد نگاهم یک درخت کوچکتر زیر سنگینی برف سفید و قشنگ از وسط شکسته بود. از خیرش گذشتم. برف هم ده دقیقه‌ای می‌شد که بند آمده بود. راهم را به طرف خانه‌ام پیش گرفتم. رد کفشهام روی برف می‌نشست. فهمیدم که شاعر نیستم. من دیوانه‌ام!

الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه


یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.

تو هم دختر من رو می پسندی !

                                     


مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟

پیرمرد : معلومه که نه !
جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !
پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !
پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !
جوون : کاملا'' امکانش هست !
پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !
جوون : کاملا'' امکان داره !
پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !
جوون : ممکنه !
پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم !

تابلو عیسا و یهودا

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی شام آخر, دچار مشکل بزرگی شد:
می بایست نیکی را به شکل عیسا, و بدی را به شکل یهودا- یکی از یاران عیسا که به هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند- تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
 روزی در یک مراسم همسرایی,تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کردو از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود; اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال  مسئول کلیسا کمکم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زود تر تمام کند.
 نقاش پس از روزها جستجو, جوان شکسته و رنجور و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند, چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است,  به کلیسا آوردند:
دستیاران سر پا نگه اش داشتند و در همان وضع, داوینچی از خطوط بی تقوایی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن نقش بسته بود, نسخه برداری کرد.
 وقتی کارش تمام شد, گدا را که دیگر مستی کمی از سرش پرسده بود- چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید, و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:
''من این تابلو را قبلاً دیده ام!''
داوینچی شگفت زده پرسید:
'' کی؟''
سه سال قبل,پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم, موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم, زندگی پر از رویایی داشتم, و هنر مندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسا بشوم

ارزش چانه زدن

در روم باستان, گروهی پیش گو به نام  سیبل ها نه کتاب در باره آینده امپراتوری روم نوشتند.کتاب ها را نزد  تیبریوس بردند.
امپراتور پرسید: قیمت این کتاب ها چقدر است؟
سیبل ها پاسخ دادند:صد سکه زر.
تیبریوس خشمگینانه آنها را از خود راند.
سیبل ها سه کتاب را سوزاندند و برگشتند و به  تیبریوس گفتند: هنوز هم صد سکه زر می ارزند.
تیبریوس خندید و امتناع کرد: چرا باید برای شش کتاب بهای نُه کتاب را میپرداخت؟
سیبل ها سه کتاب دیگر را هم سوزاندند و برگشتند و گفتند: هنوز هم صد سکه زر می ارزند.
تیبریوس تسلیم کنجکاویش شد و تصمیم گرفت آن ها را بخرد. اما تنها می توانست بخشی از آینده امپراتوری اش را بخواند.
استاد می گوید: یک نکته مهم در زندگی: وقتی فرصتی در اختیارمان قرار می گیرد, چانه نزنیم.

داستان کوتاه


1

مردی درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 ساله‌اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می‌اندازد.

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود. در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.

وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می‌کنند؟ مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی‌توانست سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین. و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود: دوستت دارم پدر !

روز بعد مرد خودکشی کرد!

2

چرچیل (نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت : آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: نه آقا ! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم.

چرچیل از علاقه‌ ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق ‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: گور بابای چرچیل ! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می ‌مانم !

معنای واقعی دوست داشتن معنای واقعی دوست داشتن

                                       

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…

ادامه مطلب ...

جذابیت

روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟

 

یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

 

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند:

اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

 

 

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.

 

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.

 

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.

 

5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:

برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

 

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.

 

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟

 

همسرم جواب داد:

من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.

 

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

لیاقت عشق

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است…

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”

شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”

شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!

این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”

به اندازه فاصله زانو تا زمین!


روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"

استاد اندکی تامل کرد و گفت:


"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"


  آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "


دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:


" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.


بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...

فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!"